یا الله صاحب خونه….سلام علیکمبه به؛ علیکم السلام، خیلی خوش آمدی خواهر
پارسال دوست امسال آشنا؛ قدم رنجه فرمودی.
ممنونم؛ خوبی خواهر ؛ بچه ها خوب اند؟
الحمدلله…
بفرمایید (با لبخند یک استکان چای جلوی خواهرش میگذارد)☕
زحمت نکش قربونت …
یک استکان چای که این حرفها رو نداره…
این ورها ؟!
اومدم یک سری بزنم و جویای حالتون بشم و برم بچه ها خونه تنها هستند اوضاع این روزها رو که میدونی؟!؟!؟!
آره این صداشون هست که داره می آیدهنوز حرفشان تمام نشده بود که صدای گلوله و شلیک به تظاهر کنندگان بلند شد….
فاطمه و زهرا هراسان از صدا گلوله و داد و فریاد برخواستند تا اسباب بازی هایشان را جمع کنند و به درون خانه برگردند …
چادر نماز گل گلی مامان که بی اجازه برداشته بودند برای خاله بازیشان ؛ دنباله اش بر زمین افتاد
زهرا که برای کمک به فاطمه قدم برداشت صدای هولناک ماشینی او را دستپاچه کرد و بر زمین افتاد …
دخترکان پشت پله های درب ورودی خانه پنهان شده ، با چشمانی هراسان نظاره می کردند.
آژانها جوانی را کشان کشان به سمت ماشینی عجیب می بردند …. فاطمه گفت نفربر است …. اسمش را از دانشجویی که همسایه شان بود شنیده بود.صدایی از این سر کوچه داد زد…
وین ؟ (کجا؟)
صبروا !!! صبروا بابا !!!! (صبر کنید !!! صبر کنید بابا!!!)
صدای سید بود ؛ پیرمرد با آن دشداشه که جلیقه ای بر آن پوشیده بود و عصای چوبی و چفیه سبز زیبا سعی می کرد دوان دوان خود را به آنان برساند تا بلکه جوان را با خود نبرند
هر چند بیشتر به کشیدن پاهایش بر زمین شباهت داشت
می گویند هر کس را ببرند کارش تمام است . رحم و مروت ندارند و انگار از رسم مسلمانی چیزی نیاموختند.
بالاخره به آنان رسید…
ولی دیگر جوان را سوار نفر بر کرده بودند و میخواستند حرکت کنند.
هراس چشمان فاطمه و زهرا دو چندان شد وقتی دیدند عمو سید
جلوی نفر بر دراز کشید
پیرمرد وقتی دید التماس هایش فایده نکرد دست به چنین کاری زد
صدای ماشین خشن تر می شد و سید گویا در فرش خواب خود خوابیده و نه در انتهای دیگر کوچه جلو نفربر و در برابر چشمان دیگران
.
.
.
یکی از آژانها خیلی التماس او کرد ولی گوش پیرمرد بدهکار نبود
که نبود
که نبود
دست آخر آژان مستاصل به او گفت چه کنم مسلمان اگر رهایش کنم گیر می افتیم و اگر رهایش نکنم تو را باید له کنیم
تو بگو
سید گفت ارحم ترحم(رحم کن تا خدا به تو هم رحم کند)
آژان نگاهی به اطراف کرد کسی جز او و افرادش و سید را ندید
دستور داد تا جوان را آزاد کنند…
یکی از آژانها گفت خدا کند ساواکی ها ندادند چه شده وگرنه تکه بزرگ ما لاله گوشمان خواهد بود.
سید گفت به اذن خدا مطلع نمی شوند… نمیدانم از کجا این همه مطمئن بود.
.
.
.
.
روز ها گذشت و انقلاب پیروز شد
مدتها بعد اوایل جنگ جنازه شهیدی از ژاندارم هایی که در مرز بودند؛ آوردند.
فاطمه و زهرا هم برای تشییع جنازه شهید رفتند.
از قضا سید هم آنجا بود
در حال که همه اشک می ریختند و شهر شده بود آشوب
سید با لبخند و اشک خود را به شهید رساند و به او می گفت الحمدلله معلوم شد ساواکی ها نفهمیدند…دیدی پسرم به اذن خدا نفهمیدند…
نظر از: امیرِعباس(حسین علیه السلام) [عضو]
از وبلاگ من هم دیدن کنید
https://mahdion73.kowsarblog.ir/
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات