پس از خروج استاد ، هیاهوی کلاس را پشت سر می گذارم و خارج می شوم.
از درب کلاس که خارج می شوی ؛
درست در انتهای سالن در مقابل میزی به شکل قفسه کتاب ، با کتابهای رنگارنگ و چند گلدان کوچک زیبا که گوشه کناری قرار گرفته اند.
روی میز یک کیک خانگی خوشمزه قرار گرفته است باور کنید حتی بدون چشیدن هم می توانید خوشمزه بودنش را تشخیص دهید و…
و دوستی خوش رو که پشت آن منتظرات ایستاده و با چشمانش تو را همراهی می کند…
به سویش می روم ، با لبخند پذیرایم می شود ؛ خوش و بشی می کنیم.
تعارف می کند: چای؟
در پاسخش ؛ لبخندی می زنم!
با اشاره به کتابی می پرسد:
-آبجی این کتاب را خوانده ای؟
(گویا با نگاهت را می خواند)
با ذوق پاسخ می دهم : آره واقعا کتاب خواندنی بود.
- از من میخواهد که پشت میزی بنشینم و منتظرش باشم ؛ با اخمی ساختگی فنجان داغ چای را از او می گیرم و به سوی میز …
راستی فراموش کردم بگویم؛ علاوه بر آن میز قفسه مانند؛ میز دیگر دور تا دور سالن است که هر کدام کتابی جذاب را برای مطالعه به شما پیشنهاد می دهد.
قدم زنان از میان میزها عبور
میکنم به سوی میزی میروم که کنار دیوار کلاس است ؛
همان میزی که روی کتاب پیشنهادی اش عکس شهید آوینی نقش بسته است….
صندلی را عقب می کشم و می نشینم ،
کتاب را بر می دارم و از همان صفحه ای که نشانه گر تشویق به مطالعه اش می کند شروع میکنم؛
-مریم همینطور که پیاده می شود، می گوید:
-راستی کامران
-مرتضی وسط حرفش می پرد و می گوید،
-مرتضی
.
.
.
.
.
با قرار گرفتن دستی رو شانه ام ، همزمان صدای مهربانی در گوشم زمزمه می کند :
-آبجی جون کلاس داره شروع ميشه.
از دنیای زیبای کتاب خارج میشوم.
به نام کتاب نگاهی می اندازم؛
“زندگی زیباست”
آری… زندگی که در جست و جو حقیقت و به قصد رسیدن به آن باشد با تمام فراز و نشیب هایش؛ زیباست.
قبل از برخواستن نگاهم به فنجان چای داغ یخ زده می افتد!!!
و چه ساده زندگی زیبایی هایش را گاهی حتی با نوشیدن یک فنجان کتاب داغ برایت به نمایش می گذارد!!!
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات